هر کسی آخر این داستان را حدث بزند مبلغ یک میلیون تومان هدیه میگیرد هر روز یک پست گذاشته میشود لطفاً دنبال کنید. ترفند چگونگی آموختن هزار جمله زبان در نیم ساعت به همراه فایل هزار جمله و چند ترفند دیگر در خصوص زبان مبلغ قابل پرداخت ۱۰هزار تومان در قسمت نظرات تقاضای خود را اعلام کنید یا به لینک تلگرام

می‌دانستید نشانه درک شب قدر یا پاداش درک شب قدر، کسب علم هفت در شب بیست و چهارم است؟

منظور از عدد بیست و چهار:

عدد بیست، آیه ۳۵ سوره احزاب 

و عدد ۴ آیه۲۶۰ سوره بقره است که مربوط به چهار پرنده ای است که حضرت ابراهیم

آنها را کشت و با هم کوبید و مخلوط کرد و سر چهار کوه گذاشت

این پرندگان جز پرندگان مورد بحث ما در این داستان هستند ادامه مطلب را بخوانید

ادامه نوشته

داستان چگونه زبان پرندگان را آموختم

قسمت دوازدهم

یادم هست که یکبار دو روز گوشه اتاق بیهوش بودم تا دایی من به خانه ما آمد و وقتی خواست مرا ببوسد فهمید دارم در تب می‌سوزم و او مرا به دکتر برد 
چیزی که از کودکی به یاد می آورم همین بیهوشی های چند روزه است که اگر خودم خوب نمی‌شدم و سر سفره نمی آمدم هیچ کسی دردسری نداشت که تعارفی
کند یا بیاید ببیند که من چه حالی دارم مادرم آنقدر افسرده و درگیر خاطرات تلخ گذشته اش بود که هیچ توجهی به ما نداشت آخرین خاطره تلخ من از او این بود:

ادامه نوشته

داستان چگونه زبان پرندگان را آموختم

قسمت یازدهم

این بیماری از همان کودکی باعث بی تحرکی و گوشه گیری من شد و من چیزی از دنیای
کودکی و بازیهای کودکانه حس نکردم!دنیای من، کم‌خونی و ضعف و خواب حتی  سرکلاس درس بود. مغزم قدرت تفکر، تحلیل، قضاوت و پیش بینی را نداشت تا فکر میکردم زود به سر درگمی و گیجی می‌رسیدمکسی هم کاری به کارم نداشت یعنی هیچ وقت والدینم به سراغم نیامدند تا از حال من با خبر شوند و بدانند چیزی میدانم یا نمیدانم یا حداقل از بیماری  جسمی من چیزی بفهمند تا مرا به دکتر ببرند

داستان چگونه زبان پرندگان را آموختم

قسمت دهم

از همین بیماری به بعد تک تک خاطرات و بلاها سند دار شد که اگر آزارم ندهند و پشیمان نشوم همه علومی که میدانم را با همین قصه واقعی که همه اجزای آن سند دارد و قابل دروغ گفتن نیست آموزش میدهم این قصه با همه سندهای آسمانی و زمینی همانند است

یا این قصه آب است چون مثل آب به شکل همه سندها  وهمه ظرفهای دنیا در می آید اما هیچ کدام از آنها نیست.

ادامه نوشته

داستان چگونه زبان پرندگان را آموختم

‌‍‍‍ قسمت نهم

مادرم برایم تعریف میکرد که بخاطر بیماری سیاه سرفه از سرفه کبود میشدم و نفسم 
بالا نمی آمد او مرا بر سر سجاده می‌گذاشت و آنقدر با دل شکسته بر سر من قرآن می‌خواند تا نفس کشیدن دوباره مرا ببیند دلم میخواست الان زنده بود تا بخت سیاه دخترش را میدید بیماری سیاه، بخت سیاه فامیلم سیاه، قصه ام سیاه!
ای کاش می‌توانستم به مادرم بگویم  بگذار بمیرم تا هر روز و هر لحظه آرزوی مرگ نکنم
مادر اگر حال الان مرا میدی چه حالی داشتی؟ حتما میگذاشتی بمیرم و برای مرگم جشنیبپا میکردی! آخر سیاهی تا کجا؟!

داستان چگونه زبان پرندگان را آموختم

قسمت هشتم

من دردهایی کشیدم که بشری متحمل نشد و مرا صاحب افسانه ای باور نکردنی کرد من دختر و فرزند اول مادرم بودم زندگی من از دوماهگی دستخوش همین شرایط پریشان و نابسامان زندگی بود پدرم توانست کمی پس انداز کند و ما را از خانه مادرش به جایی که کار میکرد ببرد مادرم دوران بارداری من گرسنه بود. بعد از تولد هم در دو ماهگی دچار سیاه سرفه شدم از طرفی مادرم متوجه بارداری دوم خود شد و مرا از شیر گرفت برف زیادی آمده بود و راه شهر را بسته بود آنها نتوانستند مرا به دکتر ببرند تنها غذای من تا ۶ ماه و بازشدن راه ها چای شیرین بود

داستان چگونه زبان پرندگان را آموختم

قسمت هفتم

اینها را مادرم برای من تعریف میکرد و گریه میکرد همیشه میترسید که او 
بمیرد و ما بی مادر بمانیم برای همین میخواست تا وقت دارد تجربه هایش
را به فرزندانش بگوید تا جلوی تکرار آنها را بگیرد اما
آخرش هم خودسوزی کرد چون دیگر تحمل دردهای زندگیش را نداشت
بعد از این من هم دیگر نتوانستم به هیچ انسانی محبت پیدا کنم نتوانستم به هیچ کسی انس پیدا کنم الان انسانی متروک در گوشه ای از این دنیا هستم که دلم نمی‌خواهد هیچ 
انسانی را ببینم یا با او همکلام شوم

داستان چگونه زبان پرندگان را آموختم

قسمت ششم

یکروز دلم عجیب هوس چای کرد رفتم و مخفیانه یک کاسه روحی پیدا کردم 
کمی هم چای خشک از خانه مادر شوهرم، در لباسم مخفی کردم و داخل باغ خانواده
 شوهرم رفتم پناهگاهی پیدا کردم کمی برگ و چوب نازک آتش زدم و چایی را جوشاندم و خوردم یک نفرگزارش رفتن من به باغ را به پدر شوهرم داد او هم رفت و باغ را وجب به وجب گشتت تفالهچای ها را دید و آمد تا می‌توانست مرا زد هر شب تا صبح گریه میکردم و آرزوی مرگ میکردم 

داستان چگونه زبان پرندگان را آموختم

قسمت پنجم

در نبود شوهرم آنها نمی‌گذاشتند غذا بخورم من هم بخاطر فرزندم از پس مانده ها گاهی
چیزی مخفیانه میخوردم دو ماه گذشته بود و من با همین شرایط و گرسنگی های دایمی 
زندگی کردم شانسی که داشتم این بود که بنیه جسمی من 
قوی بود با اینکه آن‌زمان پولی نداشتیم اما همیشه زنبورها توی درختان انگور ما
کندو می‌زدند و همیشه عسل داشتیم از طرفی اطاق گلی ما به شکلی بود که 
هر روز گنجشکان زیادی در آن جمع میشدند و ما هم در را می بستیم و 
گوشت را از همین گنجشکها تامین میکردیم درست همان دو غذایی
که خدا برای بنی اسرائیل میفرستاد