قسمت ششم

یکروز دلم عجیب هوس چای کرد رفتم و مخفیانه یک کاسه روحی پیدا کردم 
کمی هم چای خشک از خانه مادر شوهرم، در لباسم مخفی کردم و داخل باغ خانواده
 شوهرم رفتم پناهگاهی پیدا کردم کمی برگ و چوب نازک آتش زدم و چایی را جوشاندم و خوردم یک نفرگزارش رفتن من به باغ را به پدر شوهرم داد او هم رفت و باغ را وجب به وجب گشتت تفالهچای ها را دید و آمد تا می‌توانست مرا زد هر شب تا صبح گریه میکردم و آرزوی مرگ میکردم