قسمت هفتم

اینها را مادرم برای من تعریف میکرد و گریه میکرد همیشه میترسید که او 
بمیرد و ما بی مادر بمانیم برای همین میخواست تا وقت دارد تجربه هایش
را به فرزندانش بگوید تا جلوی تکرار آنها را بگیرد اما
آخرش هم خودسوزی کرد چون دیگر تحمل دردهای زندگیش را نداشت
بعد از این من هم دیگر نتوانستم به هیچ انسانی محبت پیدا کنم نتوانستم به هیچ کسی انس پیدا کنم الان انسانی متروک در گوشه ای از این دنیا هستم که دلم نمی‌خواهد هیچ 
انسانی را ببینم یا با او همکلام شوم